فرزند پارس

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 15:37 · خواندن 1 دقیقه

**داستان فصل اول: "طلوع یک شاهنشاه"**  

### **قسمت یکم: "پسر طوفان"**  

باران مانند تازیانه بر فراز کوه‌های زاگرس می‌بارید. میترادات، چوپان پیر، نوزادی را در آغوش فشرد که گریه‌اش در غرش رعد گم می‌شد. روی قنداق نوزاد، مُهری با نشان شیر و خورشید خودنمایی می‌کرد.  

"بگیر و فرار کن!" میترادات نوزاد را به دست چوپان جوانی داد. "نامش را **کوروش** بگذار."  

در همان لحظه، مشعل‌های سربازان ماد از دور نمایان شد. میترادات خنجرش را کشید: "من راهشان را سد می‌کنم... این کودک **سرنوشت ایران** است."  

---

### **در هگمتانه**  

شاه آستیاگ از خوابی وحشتناک فریادکشان بیدار شد. پیشگویان به او هشدار داده بودند: "نوه‌ات روزی تو را نابود خواهد کرد!"  

**آرش**، گروگان پارسی دربار، شاهد این صحنه بود. او که سال‌ها به عنوان گروگان در دربار ماد زندگی می‌کرد، رازهایی را می‌دانست که حتی سربازان از آن بی‌خبر بودند.  

**ماندانا**، دختر آستیاگ، او را به کناری کشید: "ده سال پیش، پسرم را به چوپانی سپردم تا از خشم پدرم در امان بماند... نامش را کوروش گذاشتم."  

آرش با خود اندیشید: *اگر این کودک زنده باشد، می‌تواند امید پارس‌ها باشد.*