Qq

Qq

داستان های تاریخی پر از ماجرا

قسمت آخر فصل یک

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 18:38 ·

### **پایان فصل اول: "تاج خونین"**  

نبرد بزرگ **پاسارگاد** آغاز شد. کوروش با کلاهخودی که چهره‌اش را پنهان کرده بود، آستیاگ را شکست داد.  

وقتی کلاهخود را برداشت، آستیاگ فریاد زد: "**چشمان ماندانا را داری!**"  

اما وقتی کوروش به هگمتانه رسید، ماندانا به او گفت: "تو پسر من نیستی... مادر واقعی تو **ویشن** است."  

تصویر پایانی: چهره‌ی سردرگم کوروش در حالی که آتش پیروزی پارس‌ها در پس‌زمینه زبانه می‌کشد...  

---

**ادامه‌ی داستان:**  

- آیا کوروش می‌پذیرد که فرزند ویشن است؟  

- نقش آرش در دربار جدید چه خواهد بود؟  

- آیا ماندانا رازی دیگر پنهان کرده است؟  

داستان ادامه دارد...

قسمت چهارم و پنجم

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 18:12 ·

### **قسمت چهارم: "پیدایش یک رهبر"**  

در کوه‌ها، کوروش با گروهی از **شورشیان پارس** برخورد کرد. رهبر آنان، **ویشن**، زنی جنگجو از تبار سکاها بود.  

ویشن انگشتری عجیب به دست داشت—نشان آن **شیر و خورشید** بود، درست مانند مُهر کوروش!  

"این نشان چیست؟" پرسید کوروش.  

ویشن نگاهی مرموز به او انداخت: "نشان کسانی است که **تقدیر ایران** را تغییر خواهند داد."  

در همین حال، آرش در هگمتانه متهم به خیانت شده بود. ماندانا برای نجات او، فریاد زد: "کوروش **زنده است** و روزی به تاج و تخت خواهد رسید!"  

آستیاگ خشمگین شد: "سر هر پارسی را که زیر بیست سال است، ببرید!"  

---

### **قسمت پنجم: "نبرد سرنوشت"**  

کوروش و شورشیان به یک کاروان سلطنتی ماد حمله کردند. در میان جنگ، کوروش با سربازی ماد روبرو شد—**آرش**!  

آرش در نبرد، مُهر کوروش را دید و شوکه شد: "این مُهر را از کجا آورده‌ای؟!"  

کوروش پاسخ داد: "تنها یادگار خانواده‌ام!"  

آرش فهمید که این نوجوان، همان **کوروش** است.  

---

قسمت سوم

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 16:10 ·

 

### **قسمت سوم: "حمله به روستا"**  

سربازان ماد مانند توفانی سیاه به روستای کوروش یورش بردند. خانه‌ها را به آتش کشیدند و هر نوجوانی را که می‌دیدند، می‌کشتند.  

کوروش از مادرخوانده‌اش (همسر چوپانی که او را بزرگ کرده بود) شنید: "**فرار کن!** تو پسر..."—اما صدایش در میان شعله‌ها گم شد.  

کوروش با چشمانی پر از اشک و خشم، به کوه‌ها گریخت.  

---

قسمت دو

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 15:58 ·

### **قسمت دوم: "شیر پارس"**

**دوازده سال بعد...**  

کوروش اکنون نوجوانی برومند بود که در میان قبیله‌ای از پارس‌ها زندگی می‌کرد. اما او متفاوت بود—چشمان آبی‌اش همیشه توجه‌ها را جلب می‌کرد.  

"بچه‌ی ولگرد!" **سپه**، پسر رئیس قبیله، او را مسخره می‌کرد.  

اما کوروش ثابت کرد که یک جنگجو است. در روزی که گرگ‌ها به گله حمله کردند، او با شجاعتی کم‌نظیر، گله را نجات داد. رئیس قبیله به او خنجری هدیه داد: "تو یک **شیر** هستی، پسر!"  

در همین حال، در هگمتانه، آستیاگ دستور داده بود: "هر پسری با چشمان آبی در سرزمین پارس را بکشید!"  

**ماندانا**، که از این دستور آگاه شد، پیامی محرمانه برای آرش فرستاد: "کوروش در خطر است... او را نجات دهید."  

 

 

  

فرزند پارس

Aamin Aamin Aamin · 1404/3/13 15:37 ·

**داستان فصل اول: "طلوع یک شاهنشاه"**  

### **قسمت یکم: "پسر طوفان"**  

باران مانند تازیانه بر فراز کوه‌های زاگرس می‌بارید. میترادات، چوپان پیر، نوزادی را در آغوش فشرد که گریه‌اش در غرش رعد گم می‌شد. روی قنداق نوزاد، مُهری با نشان شیر و خورشید خودنمایی می‌کرد.  

"بگیر و فرار کن!" میترادات نوزاد را به دست چوپان جوانی داد. "نامش را **کوروش** بگذار."  

در همان لحظه، مشعل‌های سربازان ماد از دور نمایان شد. میترادات خنجرش را کشید: "من راهشان را سد می‌کنم... این کودک **سرنوشت ایران** است."  

---

### **در هگمتانه**  

شاه آستیاگ از خوابی وحشتناک فریادکشان بیدار شد. پیشگویان به او هشدار داده بودند: "نوه‌ات روزی تو را نابود خواهد کرد!"  

**آرش**، گروگان پارسی دربار، شاهد این صحنه بود. او که سال‌ها به عنوان گروگان در دربار ماد زندگی می‌کرد، رازهایی را می‌دانست که حتی سربازان از آن بی‌خبر بودند.  

**ماندانا**، دختر آستیاگ، او را به کناری کشید: "ده سال پیش، پسرم را به چوپانی سپردم تا از خشم پدرم در امان بماند... نامش را کوروش گذاشتم."  

آرش با خود اندیشید: *اگر این کودک زنده باشد، می‌تواند امید پارس‌ها باشد.*